نشستم پشت میزم و کار منطقی و کسالت بار و مسخره ام رو انجام میدم,به تنهایی

فکر میکردم به کارهای جالب و از کسالت در اومدن.به هیاهوی بازار که همه چی رو از سرت بریزه بیرون.به گم شدن لای جمعیت و غرق شدن لای زندگیبه اینکه دست یار رو بگیرم و بزنیم بیرون

ولی خب میدونم که نمیشه چون کار داره و منتظر اقای مدیرعامله که بیاد و با هم جلسه بذارن

خودمم احتمالا نمیتونم مرخصی بگیرم و همین الانش هم از این لیست زیادی عقبموقتی حسابدار بیشعور یک پنجشنبه رو هم یه روز کامل حساب میکنه و کسر از حقوق میزنه

توی ذهنم ولی الان دیگه من بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از این دفتر بیرون زدمقدم ن رفتم و رفتمهوا خیلی سرد نیست و خنکیش خیلی دلچسبهمن و بوت های ستاره دارم میریم و میریم و پاهام باهاشون درد نمیگیره از راه رفتنمیریم سمت بازار و من مغازه ها و حرکت ادم هارو نگاه میکنمپیش اون پیرمرد مهربون چای میخورم و چیزی نمیخرم,چرا البته,یه سنجاق سر میخرم چون به تازگی موهام رو کوتاه کردم و به چیزهایی از این دست برای تنوعش نیاز دارم

به چیزی فکر نمیکنم,حسرت نمیخورم,غصه زندگی و کم پولی و بی پولی قسط و گرونی های امروز و آینده که در اثر بنزین و سال جدید و تمام برهایی که قراره ازین باغ برسن!! و خونه و وام و کمبود حقوق رو ندارم

نگران پدر و مادرم نیستم,همون یه روز رو افسرده نیستم,دغدغه این همه بالا رفتن وزنم و پایین نیومدنش رو ندارم,کتفم و گردنم درد نمیکنه

نگران برگشتن به کارم و غرغر رئیس و حسابدار بی تربیت و اخراج و کسر حقوق هم نیستماصلا نیازی نیست حواسم به ساعت باشهلازم نیست به کسی جواب پس بدم و موضوع نگرانیشون و سوال هاشون باشم که کجام و کی میرم خونه و چرا نیستم و به اسم نگرانی هزار و یک شکل کنترل و محدودم کنن 

برای یه نصفه روز هم که شده کارمند/دختر/همسر کسی نیستم

با همه اینها احتمالا تو این جامعه هم نباید باشمکه کسی نگاهی نکنه و متلکی نندازه و تنه ای نزنهباید نامرئی باشمجزویی از یک جهان دیگه باشم

یک نصفه روزفقط یک نصفه روز رویایی رو کسی جز خودم نباشم.به چیزی فکر نکنم.نگران چیزی نباشم.حسرتی نداشته باشم و حتی خیلی آرزوی خاصی هم نکنم

یک نصفه روز فقط بودن چقدر جذاب میتونه باشه

چقدر جذاب و خواستنی ودور از دسترس!

برای من که نشستم اینجا و فقط به یه کمی قدم زدن و هوای تازه فقط فکر میکنم

+عنوان قسمتی از شعری که امروز اقای همکار هی به غلط میخوند و هرچی من اصرار میکردم اصل شعر چیه و این چیزی که داره میگه عملا نثره,نه نظم! نمیپذیرفت!


امروز یه تست شخصیتی پیدا کردم که گویا نوع معروفیه

تیپ شخصیتی من میانجی بود,درونگرا و احساساتی و شهودی,هیجانی و بی برنامه

همه چیزهایی که میدونستم و بهش فکر میکردم ولی خب به هرحال جالب بود

گویا راه فراری نیست!!

در همون حال که من داشتم فکر میکردم با این مدل سوال ها احتمالا فقط دو تا تیپ یا سه تا تیپ مختلف بشه در اورد(یا مثل من احساساتی یا خیلی منطقی یا حد وسط) جواب های بقیه نشون داد که کاملا اشتباه میکردم :)) عجیبه که بقیه انقدر منطقی ان! و خب عجیب نیست که با این اوصاف بقیه میدونن با زندگیشون چند چندن!

بگذریمجالب اینجاست که دلبر ما تیپ شخصیتی فرمانده داره

خب اگر این تعارض ها جالب نیست,پس چی هست؟!

به هرحال من همونقدر و حتی بیشتر درونگرا ام که فکر میکردم

شهودی,خیال پرداز,احساساتی و بی نظم و برنامه ام

قطعا هیچ کدومش به حل وضع امروز و روزهای قبل ام کمکی نمیکنه اما خب راه فراری هم نیستاین منمهمه ی من با هر آنچه که هستم و به دست آوردم که خب.اندکه

به هرحال تست عزیز تشبیه ات به آن شرلی من رو خوشحال نکرد اما آملی پولانچرا!شدیدا :دی

 


 

نشستم پشت میزم بین خوشحالی و خوابالودگی

خبرهای خوبی بهم رسیده دیروز بعد مدت هابعد از این پاییز سختی که گذروندیم

امیدوارم این یکی واقعی بشهسراب نباشهخواب و خیال نباشه

رویای ترک این دفتر و ادم ها و رفتن به جای بهتری رو دارم

جایی که بتونم با آدم هاش حرف بزنم و بخندم 

دلم میخواد بالاخره مثل بقیه آدم ها احساس کنم هدفی دارم,انگیزه ای و کاری که براش ساخته شدم و دوستش دارم

یه چیزی که صبح ها من رو با انرژی بکشه بیرون

خواسته زیادی که نیست,هست؟

ولی خب ما تاریخ طولانی ای داریم از نرسیدن به کوچیک های دور و دراز

نمیخوام منفی باف باشم,نمیخوام ناشکر باشم

این خبر ها خیلی من رو خوشحال کردباعث شد درست وسط وقتی که احساس میکردم افسردگیم راه برگشتی نداره دوباره احساس کنم زنده ام و میتونم لبخند بزنمدوباره شروع کنم به رویا بافتن درباره روزهای بهتر

و خیلی چیز شیرینیهخیلیحتی خودم هم قبلا تصورش رو نمیکردم امید با آدم چه میکنه

کاش ازم گرفته نشهکاش واقعی بشه و بمونه

کاش پامون و ریشه هامون سفت بشه تو این خاک

پ.ن:خدایا,خدای عزیزمن تا همینجا از تو ممنونم و ممنون

نمیتونم قول کار بزرگی بهت بدم,نمیتونم قسمت بدم 

فقط میتونم عمیقا و قلبا خواهش کنم,خواهش میکنم

بذار اینها اتفاق بیفتنبذار واقعی بشن لطفابذار در حد حرف نموننبذار حال ما بهتر بشه

آمین و ممنون


امروز اولین موج سرمای اساسی شروع شد

مثل اینکه شمال شهر برف اومده و اینطور که اپ ودر میگفت تا سه روز هم ادامه داره

امیدوارم که اینجا هم بشینه ولی خب احتمالش رو نمیدم

و همزمان با اولین موج سرمای شهر,حال من امروز بهتره

صبح همچنان بیدار شدن یه مقدار برام سخت بود ولی خب بعدش دیگه در حال بد وبیراه گفتن به زمین و زمان نبودم,حتی تونستم خیلی طوطی وار برای خودم تکرار کنم که امروز حتما روز خوبیه

الان نشستم تو دفتر که خلوت و ساکته و تاریک و سرد و یه مقدار دلگیر ولی خب یه جورایی بهتر از روزهای شلوغ و درهم برهمشه

چاییم کنار دستم نشسته و مدت هاست که همچنان بخارهایی که ازش بلند میشن تموم نشده و احتمالا وقتی یادم میفته بخورمش که دیگه سرد و بی مزه شده

تو خیالم یه ظرف حلوای گرم پرواز میکنه و هی از دسترسم دور تر و دورتر میشه.

اه ینی هرچی که میخوری عذب وجدان داری چون چاقت میکنه و همچنان نمیتونی جلوی خودت رو بگیری

اومدم سراغ چایی معتدلمو فکر میکنم به برف و بی دغدغگی و روشناییچیزهایی که ندارم

نه,قرار نیست به چیزی فکر کنمبه هیچ چیز خاصی,قراره امروز رو به همین روش نسبتا دلچسب و خوب و آرومی که شروع شده ادامه بدم

شاید بهتره برم  یه مقدار مایند فولنس کنم تاوقتی که هنوز دورم خلوته 

امیدوارم امروز روز خوبی باشه,من بهتر بشمو برف بیاد,زیاد


زندگی ساده و کوچیکه

اونقدر که به خاطر همین معمولی بودن حال و بد نبودنش باید شکرگذار باشم و خوشحال

برای همین نقطه های کوچیک حباب لبه ی ماگم و بخاری که از روش بلند میشه

برای این دمنوش که عطز بهار نارنج و به لیمو ش اخرین دلخوشی میشه برای امروز

برای دفتر خلوت و نور کم و غروب پاییز و تق تق کیبورد خودم

برای همین وارد کردن داده های یواش یواش و درد کتف که امروز کمرنگ و یواش در پس زمینه بوده و آزارم نداده

 و کار شاید بی نتیجه ای که شاید فردا باشه و شاید نه

جالبه که ماها خودمونم عاقبت کارمون رو نمیدونیم

سعیم رو میکنم که تو لحظه زندگی کنمسعی میکنم که به چیزهای مبهم فکر نکنم

پس به این هم فکر نمیکنم که روزم تقریبا تموم شدهمیچسبم به همین لحظه و داغی ماگ جغدی بامزه ام و گوشه ی میز خودم و کیبوردم و سعی میکنم غرق بشم توی عطر بهار و به لیمو


نشستم پشت میزم و کار منطقی و کسالت بار و مسخره ام رو انجام میدم,به تنهایی

فکر میکردم به کارهای جالب و از کسالت در اومدن.به هیاهوی بازار که همه چی رو از سرت بریزه بیرون.به گم شدن لای جمعیت و غرق شدن لای زندگیبه اینکه دست یار رو بگیرم و بزنیم بیرون

ولی خب میدونم که نمیشه چون کار داره و منتظر اقای مدیرعامله که بیاد و با هم جلسه بذارن

خودمم احتمالا نمیتونم مرخصی بگیرم و همین الانش هم از این لیست زیادی عقبموقتی حسابدار بیشعور یک پنجشنبه رو هم یه روز کامل حساب میکنه و کسر از حقوق میزنه

توی ذهنم ولی الان دیگه من بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از این دفتر بیرون زدمقدم ن رفتم و رفتمهوا خیلی سرد نیست و خنکیش خیلی دلچسبهمن و بوت های ستاره دارم میریم و میریم و پاهام باهاشون درد نمیگیره از راه رفتنمیریم سمت بازار و من مغازه ها و حرکت ادم هارو نگاه میکنمپیش اون پیرمرد مهربون چای میخورم و چیزی نمیخرم,چرا البته,یه سنجاق سر میخرم چون به تازگی موهام رو کوتاه کردم و به چیزهایی از این دست برای تنوعش نیاز دارم

به چیزی فکر نمیکنم,حسرت نمیخورم,غصه زندگی و کم پولی و بی پولی قسط و گرونی های امروز و آینده که در اثر بنزین و سال جدید و تمام برهایی که قراره ازین باغ برسن!! و خونه و وام و کمبود حقوق رو ندارم

نگران پدر و مادرم نیستم,همون یه روز رو افسرده نیستم,دغدغه این همه بالا رفتن وزنم و پایین نیومدنش رو ندارم,کتفم و گردنم درد نمیکنه

نگران برگشتن به کارم و غرغر رئیس و حسابدار بی تربیت و اخراج و کسر حقوق هم نیستماصلا نیازی نیست حواسم به ساعت باشهلازم نیست به کسی جواب پس بدم و موضوع نگرانیشون و سوال هاشون باشم که کجام و کی میرم خونه و چرا نیستم و به اسم نگرانی هزار و یک شکل کنترل و محدودم کنن 

برای یه نصفه روز هم که شده کارمند/دختر/همسر کسی نیستم

با همه اینها احتمالا تو این جامعه هم نباید باشمکه کسی نگاهی نکنه و متلکی نندازه و تنه ای نزنهباید نامرئی باشمجزویی از یک جهان دیگه باشم

یک نصفه روزفقط یک نصفه روز رویایی رو کسی جز خودم نباشم.به چیزی فکر نکنم.نگران چیزی نباشم.حسرتی نداشته باشم و حتی خیلی آرزوی خاصی هم نکنم

یک نصفه روز فقط بودن چقدر جذاب میتونه باشه

چقدر جذاب و خواستنی ودور از دسترس!

برای من که نشستم اینجا و فقط به یه کمی قدم زدن و هوای تازه فقط فکر میکنم

+عنوان قسمتی از شعری که امروز اقای همکار هی به غلط میخوند و هرچی من اصرار میکردم اصل شعر چیه و این چیزی که داره میگه عملا نثره,نه نظم! نمیپذیرفت!


امروز یه تست شخصیتی پیدا کردم که گویا نوع معروفیه

تیپ شخصیتی من میانجی بود,درونگرا و احساساتی و شهودی,هیجانی و بی برنامه

همه چیزهایی که میدونستم و بهش فکر میکردم ولی خب به هرحال جالب بود

گویا راه فراری نیست!!

در همون حال که من داشتم فکر میکردم با این مدل سوال ها احتمالا فقط دو تا تیپ یا سه تا تیپ مختلف بشه در اورد(یا مثل من احساساتی یا خیلی منطقی یا حد وسط) جواب های بقیه نشون داد که کاملا اشتباه میکردم :)) عجیبه که بقیه انقدر منطقی ان! و خب عجیب نیست که با این اوصاف بقیه میدونن با زندگیشون چند چندن!

بگذریمجالب اینجاست که دلبر ما تیپ شخصیتی فرمانده داره

خب اگر این تعارض ها جالب نیست,پس چی هست؟!

به هرحال من همونقدر و حتی بیشتر درونگرا ام که فکر میکردم

شهودی,خیال پرداز,احساساتی و بی نظم و برنامه ام

قطعا هیچ کدومش به حل وضع امروز و روزهای قبل ام کمکی نمیکنه اما خب راه فراری هم نیستاین منمهمه ی من با هر آنچه که هستم و به دست آوردم که خب.اندکه

به هرحال تست عزیز تشبیه ات به آن شرلی من رو خوشحال نکرد اما آملی پولانچرا!شدیدا :دی

 


 

نشستم پشت میزم بین خوشحالی و خوابالودگی

خبرهای خوبی بهم رسیده دیروز بعد مدت هابعد از این پاییز سختی که گذروندیم

امیدوارم این یکی واقعی بشهسراب نباشهخواب و خیال نباشه

رویای ترک این دفتر و ادم ها و رفتن به جای بهتری رو دارم

جایی که بتونم با آدم هاش حرف بزنم و بخندم 

دلم میخواد بالاخره مثل بقیه آدم ها احساس کنم هدفی دارم,انگیزه ای و کاری که براش ساخته شدم و دوستش دارم

یه چیزی که صبح ها من رو با انرژی بکشه بیرون

خواسته زیادی که نیست,هست؟

ولی خب ما تاریخ طولانی ای داریم از نرسیدن به کوچیک های دور و دراز

نمیخوام منفی باف باشم,نمیخوام ناشکر باشم

این خبر ها خیلی من رو خوشحال کردباعث شد درست وسط وقتی که احساس میکردم افسردگیم راه برگشتی نداره دوباره احساس کنم زنده ام و میتونم لبخند بزنمدوباره شروع کنم به رویا بافتن درباره روزهای بهتر

و خیلی چیز شیرینیهخیلیحتی خودم هم قبلا تصورش رو نمیکردم امید با آدم چه میکنه

کاش ازم گرفته نشهکاش واقعی بشه و بمونه

کاش پامون و ریشه هامون سفت بشه تو این خاک

پ.ن:خدایا,خدای عزیزمن تا همینجا از تو ممنونم و ممنون

نمیتونم قول کار بزرگی بهت بدم,نمیتونم قسمت بدم 

فقط میتونم عمیقا و قلبا خواهش کنم,خواهش میکنم

بذار اینها اتفاق بیفتنبذار واقعی بشن لطفابذار در حد حرف نموننبذار حال ما بهتر بشه

آمین و ممنون


امروز اولین موج سرمای اساسی شروع شد

مثل اینکه شمال شهر برف اومده و اینطور که اپ ودر میگفت تا سه روز هم ادامه داره

امیدوارم که اینجا هم بشینه ولی خب احتمالش رو نمیدم

و همزمان با اولین موج سرمای شهر,حال من امروز بهتره

صبح همچنان بیدار شدن یه مقدار برام سخت بود ولی خب بعدش دیگه در حال بد وبیراه گفتن به زمین و زمان نبودم,حتی تونستم خیلی طوطی وار برای خودم تکرار کنم که امروز حتما روز خوبیه

الان نشستم تو دفتر که خلوت و ساکته و تاریک و سرد و یه مقدار دلگیر ولی خب یه جورایی بهتر از روزهای شلوغ و درهم برهمشه

چاییم کنار دستم نشسته و مدت هاست که همچنان بخارهایی که ازش بلند میشن تموم نشده و احتمالا وقتی یادم میفته بخورمش که دیگه سرد و بی مزه شده

تو خیالم یه ظرف حلوای گرم پرواز میکنه و هی از دسترسم دور تر و دورتر میشه.

اه ینی هرچی که میخوری عذب وجدان داری چون چاقت میکنه و همچنان نمیتونی جلوی خودت رو بگیری

اومدم سراغ چایی معتدلمو فکر میکنم به برف و بی دغدغگی و روشناییچیزهایی که ندارم

نه,قرار نیست به چیزی فکر کنمبه هیچ چیز خاصی,قراره امروز رو به همین روش نسبتا دلچسب و خوب و آرومی که شروع شده ادامه بدم

شاید بهتره برم  یه مقدار مایند فولنس کنم تاوقتی که هنوز دورم خلوته 

امیدوارم امروز روز خوبی باشه,من بهتر بشمو برف بیاد,زیاد


زندگی ساده و کوچیکه

اونقدر که به خاطر همین معمولی بودن حال و بد نبودنش باید شکرگذار باشم و خوشحال

برای همین نقطه های کوچیک حباب لبه ی ماگم و بخاری که از روش بلند میشه

برای این دمنوش که عطز بهار نارنج و به لیمو ش اخرین دلخوشی میشه برای امروز

برای دفتر خلوت و نور کم و غروب پاییز و تق تق کیبورد خودم

برای همین وارد کردن داده های یواش یواش و درد کتف که امروز کمرنگ و یواش در پس زمینه بوده و آزارم نداده

 و کار شاید بی نتیجه ای که شاید فردا باشه و شاید نه

جالبه که ماها خودمونم عاقبت کارمون رو نمیدونیم

سعیم رو میکنم که تو لحظه زندگی کنمسعی میکنم که به چیزهای مبهم فکر نکنم

پس به این هم فکر نمیکنم که روزم تقریبا تموم شدهمیچسبم به همین لحظه و داغی ماگ جغدی بامزه ام و گوشه ی میز خودم و کیبوردم و سعی میکنم غرق بشم توی عطر بهار و به لیمو


انگار آدمیزاد دور میزنه و به جایی که بوده بر میگرده،آخرین اندوه،آخرین غصه حداقل برای من که اینطور بوده زندگیم خالی و پوچه،زندگی شخصیم،تحصیلی،خانوادگی،مالی،هیچ کدوم چیزی برام ندارن آخرینش زندگی عاطفیم بود که حالا از دست رفته میبینمش در توصیفش همین بس که روز جمعه رو پناه آوردم به دفتر،به کار،به میزم به سکوت سفید اینجا نمیتونم بگم از حالم از زمستان مزخرف پارسال بدترهامسال حداقل زندگی شغلیم جاییه که برام لذت بخشه دیروز تعطیل بود ولی من دیشب هم اومدم
الهه خوشبختی از یکجا نشینی و یک نواختی بسیار متنفر است اینطور نیست که خوشبختی همواره کنار تو باشد،خواهد رفت،نوسانات جهان است و او هم خواهد رفت شادی همواره و همیشه در دسترس نخواهد بود الهه خوشبختی از وفاداری کامل به کسی بیزار است *بخشی از صحبت های مجتبی شکوری در برنامه کتاب باز

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان مشاوره در رشته ادبیات و علوم انسانی لوازم یدکی موتور تخفیف ویژه ربات پلیس گروه، ضد تبلیغ، ضد لینک، پاکسازی گروه قاطی پاتی بوتیک همه چیز درباره بلدرچین فروشگاه اینترنتی با تخفیف ویژه کانون هواداران سمپدوریا در ایران